۳۸۴ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۶ - وله روح‌الله روحه

مباش بندهٔ آن کز غم تو آزادست
غمش مخور، که به غم خوردن تو دلشادست

مریز آب دو چشم از برای او در خاک
که گر بر آتش سوزنده در شوی بادست

کجا دل تو نگه دارد؟ آنکه از شوخی
هزار بار دل خود به دیگران دادست

بخلوت ارچه نشیند بر تو، شاد مباش
که یارش اوست که بیرون خلوت استادست

اگرچه پیش تو گردن نهد به شاگردی
مباش بی‌خبر از حیلتش، که استادست

کجا به نالهٔ زار تو گوش دارد شب؟
که تا سحر ز غم دیگری به فریادست

ز نامها که فرستاده ای چه سود؟ کزو
بر آن خورد که برش جامها فرستادست

گرت بسان قلم سر همی‌نهد بر خط
به هوش باش، که خاطر هنوز ننهادست

برافکن، ای پدر، از مهر آن برادر دل
نه خود ز مادر دوران همین پسر زادست

ببسته زلف چو مارش میان به کشتن تو
تو در خیال که: گنجی به دستت افتادست

مده به شاهد دنیا عنان دل، زنهار!
که این عجوزه عروس هزار دامادست

اگر ز دوست همین قد و چهره می‌جویی
زمین پر از گل و نسرین و سرو و شمشادست

ز روی خوب وفا جوی، کاهل معنی را
دل از تعلق این صوت و صورت آزادست

جماعتی که بدادند داد زیبایی
اگر نه داد دلی می‌دهند بیدادست

کسی که از غم شیرین لبان به کوه دوید
رها کنش، که هنوز از کمر نیفتادست

حلاوت لب شیرین به خسروان بگذار
که رنج کوه بریدن نصیب فرهادست

چه سود دارد اگر آهنین سپر سازیم؟
چو آنکه خون دل ما بریخت پولادست

نموده‌ای که: دگر عهد می‌کند با ما
مکن حکایت عهدش، که سست بنیادست

نصیحتی که کنم یاد گیر و بعد از من
بگوی راست که: اینم ز اوحدی یادست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۵ - فی‌منقبت امیرالمؤمنین حسین بن علی بن ابی‌طالب رضی‌الله عنهما
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۷ - وله سترالله عیوبه
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.