۳۷۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۸۲

زهی! حسن ترا گل خاک کویی
نسیم عنبر از زلف تو بویی

رخت بر سوسن و گل طعنه‌ها زد
که بود این ده زبانی، آن دو رویی

نیامد در خم چوگان خوبی
به از سیب زنخدان تو گویی

سر زلفت ز بهر غارت دل
پریشانست هر تاری به سویی

شدی جویای بالای تو گر سرو
توانستی که بگذشتی ز جویی

ز زلفت حلقه‌ای جستم، ندادی
چه سختی می‌کنی با من به مویی؟

دل سخت تو چون دید اوحدی گفت:
بدین سنگم بباید زد سبویی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۸۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۸۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.