۳۱۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۶۲

ترا گذاشته بودم که کار ساز شوی
چو کار ساخته باشی به خانه باز شوی

به گرد خاطرت اکنون خود آن نمیگردد
که هیچ پیش رفیقان خود فراز شوی

ز دوستان که تو در شهر خود رها کردی
گمان نبود که زینگونه بی‌نیاز شوی

تو در دیار خود از خسروان مملکتی
رهامکن که: به کلی اسیر آز شوی

درین حدیقه بسی رازهای پنهانیست
به کوش تا مگر از محرمان راز شوی

زنیست صورت دنیا، مهل که دست طمع
به دامن تو رساند، که بی‌نماز شوی

حضور خلق نباشد ز فتنه‌ای خالی
درین میانه سزد گر به احتراز شوی

چو زاد آن مقر اینجا به دست باید کرد
تو هیچ راه نیابی چو بی‌جواز شوی

چو اوحدی ز جهان دست حرص کن کوته
که وقت شد که در آن منزل دراز شوی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۶۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۶۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.