۳۴۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۵۲

زمستان ز مستان نبیند زبونی
و گر خود بلا بارد از ابر خونی

زمستان بهاریست آنجاکه باشد
شراب ارغوانی، سماع ارغنونی

ز شر زمستان شرابت رهاند
و گر خود به فضل و هنر ذوفنونی

چو بادی برآید دمی باده درکش
ز آتش چه کم؟ باده آر از کنونی

از آن حلقه شد پشتت از باد سرما
که از حلقهٔ می‌پرستان برونی

گر آزاد مردی تو و دین رندان
به دونان رها کن خسیسی و دونی

تو ای زاهد خشک، هم ساغر نو
فرو کش به شادی که در هان و هونی

نگه کن که چونست احوال و آنگه
بخور باده‌ای چند و بنگر که چونی؟

دل آهنین را دوایی ده از می
که مانند سیمابی از بی‌سکونی

به یک حال بر بیستان خویشتن را
گر از باستانی ور از بیستونی

ز سر دل اوحدی دور باشی
چو ذوقی نباشد ترا اندرونی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۵۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۵۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.