۳۲۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۳۹

ز تو بی‌وفا چه جوییم نشان مهربانی؟
بتو سنگدل چه گوییم حکایت نهانی؟

که چو قاصدی فرستیم به دشمنی برآیی
که چو قصه‌ای نویسیم به دشمنان رسانی

چو بهانه می‌گرفتی و وفا نمی‌نمودی
ز چه خانه می‌نمودی به غریب کاروانی؟

قدمم گرفت، تندی مکن، ای سوار، تندی
غم مستمند می‌خور، چه سمند می‌دوانی

ز ورق برون فگندم همه بار نامهٔ خود
که چو نام من نبینی دگر آن ورق بخوانی

عجب! ار نه قامت تست قیامت زمانه
که در اول غروری و در آخر زمانی

چه محالها شنیدم؟ چه به حالها رسیدم!
که به سالها ندیدم ز لب تو کامرانی

مکن، ای پسر، که وفا کن به روزگار و مدت
من ازین صفت بگردم، تو بدان صفا نمانی

دل اوحدی شکستن، ز میانه دور جستن
نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۳۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۴۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.