۴۰۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۷۶۱

اگر چه از برمن بارها چو تیر بجستی
هم آخرم بکشیدیی و چون کمان بشکستی

درآمدم که نشینم، برون شدی به شکایت
برون شدم که بیایم، درم به روی ببستی

مرا به داغ بکشتی، ولی ز باغ رخ خود
گلم به دست ندادی، دلم به خار بخستی

هلاک همچو منی در غم تو حیف نباشد؟
من ار ز پای درآیم چه باک؟ چون تو به دستی

مبین در آینه آن زلف و چهره را، که اگر تو
چنان جمال ببینی کسی دگر نپرستی

تو با کمال بزرگی و احتشام ندانم
که در درون دل تنگ من چگونه نشستی؟

مرا ز مستی و عشقست نام زلف تو بردن
که قصه‌های پریشان ز عشق خیزد و مستی

نماز شام ندیدی؟ که پیش روی چو ماهت
چگونه مهر عدم شد ز شرم با همه هستی

مبر ستیزه، چو من کام دل ز لعل تو جویم
چه حاجتست خصومت؟ بیار بوسه و رستی

تو خود نیایی و من پیشت آمدن نتوانم
مگر به دست رسولم حکایتی بفرستی

اگر هزار دلست از غمت یکی نرهانم
که باد و غمزهٔ چون تیر و باد و زلف چو شستی

مترس در غمش، ای اوحدی، ز خواری و محنت
که اوفتاده نترسد ز خاکساری و پستی

گر آن دو نرگس جادو به جان خلاص دهندت
زهی عنایت و دولت! برو! که نیک برستی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۷۶۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۷۶۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.