۳۰۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۷۳۸

ثوابست پرسیدن خسته‌ای
که دور افتد از وصل پیوسته‌ای

سواران چابک سرد، گردمی
بسازند با پای آهسته‌ای

نمی‌دانم از زورمندان درست
جلادت نمودن بر اشکسته‌ای

به پایش فرو رفته خار جفا
ز دستش درافتاده گل دسته‌ای

چه داند که بر من چها می‌رود؟
ز دام محبت برون جسته‌ای

کجا غصهٔ دل تواند نهفت؟
چو من رخ به خون جگر شسته‌ای

بگو، ای صبا، قصهٔ اوحدی
چو پرسندت از حال پابسته‌ای
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۷۳۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۷۳۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.