۳۱۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۷۲۸

پدید نیست اسیران عشق را خانه
کجاست بند؟ که صحرا گرفت دیوانه

چنان ز فرقت آن آشنا بنالیدم
که خسته شد جگر آشنا و بیگانه

نخست گفتمت: ای دل، به دام آن سر زلف
مرو دلیر، که بیرون نمی‌بری دانه

چه سنگ غصه که بر سر زنم حسودان را!
گرم رسد به دو زلف تو دست چون شانه

به نقدم از همه آسایشی برآوردی
پدید نیست که کامم برآوری، یا نه ؟

گرت شبی به سر کوی ما گذار افتد
مکوب در، که کسی نیست اندرین خانه

نه من اسیر تو گشتم، که هر کرا بینی
چو اوحدی هوسی می‌پزد جداگانه
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۷۲۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۷۲۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.