۳۳۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۰۷

این دلبران که می‌کشدم چشم مستشان
کس را خبر نشد که، چه دیدم ز دستشان؟

بر ما در بلا و غم و غصه بر گشاد
آن کس که نقش زلف و لب و چهره بستشان

در خون کنند چون بنماییم حال دل
گویند نیستمان خبر از حال و هستشان

اندر شکست خاطر ما سعی می‌نمود
یاری که چین زلف سیه می‌شکستشان

تا دانهای خال نهادند گرد لب
دیگر ز دام زلف شکاری نرستشان

آنها که تن به مهر سپارند و دل به عشق
زینها مگر به مرگ بود باز رستشان

پنجاه گونه بر دل ریشم جراحتست
زان تیرها که بر جگر آمد ز شستشان

بر مهر و دوستی ننهند این گروه دل
گویی چه دشمنیست که در دل نشستشان؟

بر پایشان نهم ز وفا بوسه بعد ازین
زیرا که روی گفتم و خاطر بخستشان

اینان بدین بلندی قد و جلال قدر
کی باشد التفات بدین خاک پستشان؟

ما را ازین بتان مکن، ای اوحدی، جدا
کایمان نیاورد به کسی بت پرستشان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۰۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۰۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.