۳۴۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۳۱

گر مرغ این هوایی، بال و پرت بسوزم
ور حال دل نمایی، دل در برت بسوزم

من شمع گشتم و تو پروانه، تا به زاری
در پای من بمیری، من در برت بسوزم

چون ز آتشت بسوزم دیگر بشارت آرم
تا بنگرم که هستی، زان بهترت بسوزم

خاکسترت کنم من روزی در آتش خود
وز دستم ار بنالی خاکسترت بسوزم

چون عودت ار بسازم، ایمن مشو، که من گر
در پرده‌ات بسازم، در دیگرت بسوزم

تا غرق عشق گردی در بحر بی‌نشانی
هم بادبان ببرم، هم لنگرت بسوزم

وقتی که نام خود را مؤمن کنی ز طاعت
مؤمن کنی، ولیکن چون کافرت بسوزم

زان رنگ و بوی چندین چون گل مخند، کین جا
گر زانکه عود خامی بر مجمرت بسوزم

گفتی: خلاص یابد، هر زر که خالص آید
من در خلاص غیرت سیم و زرت بسوزم

هان! تا چو اوحدی تو بر هر دری نگردی
ورنه چو خاک کوچه بر هر درت بسوزم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۳۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۳۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.