۳۸۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۱۹

گمان مبر که ز مهر تو دست وادارم
که گر چه خاک زمینم کنی، هوا دارم

اگر جهان همه دشمن شوند باکی نیست
مرا ز غیر چه اندیشه؟ چون ترا دارم

مرا که روز و شب اندیشهٔ تو باید کرد
نظر به مصلحت کار خود کجا دارم؟

به وصل روی تو ایمن کجا توانم بود؟
که دشمنی چو فراق تو در قفا دارم

دلم شکستی و مهرت وفا نکرد، که من
به خردهای چنان با تو ماجرا دارم

ز آشنا دل مردم درست گردد و من
شکسته دل شدن از یار آشنا دارم

قبول کن ز من، ای اوحدی و قصهٔ عقل
به من مگوی، که من درد بی‌دوا دارم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۱۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۲۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.