۳۶۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۵۱

ما به ابد می‌بریم عشق ترا از ازل
در همه عالم که دید عشق چنین بی‌خلل؟

از سر من شور تو هیچ نیاید برون
گر چه سر آید زمان ور چه در آید اجل

هیچ کسم، گر بدل بر تو گزینم به دل
هیچ کسی خود بدل بر تو گزیند بدل؟

شمع لبت را بدید، مهر گرفت از عقیق
موم دهانت بدید مهر گرفت از عسل

راهرو عقل را زلف تو دارالامان
کار کن روح را لطف تو بیت‌العمل

بوده ز جور تو ما در همه وقتی زبون
گشته به مهر تو ما در همه گیتی مثل

ماه شبستان تو مورچهٔ وتخت جم
وصل تو و جان ما یوسف و سیم دغل

زلف تو تن را نوشت سورهٔ نون بر ورق
قد تو دل را نهاد لوح الف در بغل

چشم مرا از لبت نیست گزیری که، هست
لعل لبت را شکر، چشم سرم را سبل

فوت نشد نکته‌ای از کشش و از جسش
با لب و زلف ترا مرتبهٔ عقد و حل

اوحدی از دیر باز فتنهٔ تست، ای غزال
تا نشود ناامید زود نیوش این غزل
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۵۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۵۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.