۳۹۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۴۶

گفتم: به چابکی ببرم جان ز دست عشق
خود هیچ یاد و هوش نیاورد مست عشق

صد گونه مرهم ار بنهی سودمند نیست
آنرا که زخم بر جگر آمد ز شست عشق

گفتیم: دل ز عشق بپرداختیم و خود
هر روز بیش می‌شود این جا نشست عشق

هر چند سر کشیدم ازین عشق سالها
هم زیر پای کرده مرا زور دست عشق

ایزد مگر به لطف خلاصی دهد، که راه
بیرون نمی‌بریم ز دیوار بست عشق

ای نیک‌خواه عافیت اندیش خیر گوی،
زین پس مکن نصیحت محنت پرست عشق

پرسیده‌ای که: باده خورد اوحدی؟ بلی
خوردست باده، لیک ز جام الست عشق
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۴۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۴۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.