۳۱۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۳۷

بباد صبا گفتم از شوق دوش
که: درکارم، ار میتوانی، بکوش

نشانی از آن نوشدارو بیار
که سودای او بردم از مغز هوش

نه زان گونه تلخست کام دلم
که شیرین توان کردن او را بنوش

رفیقا، مکن پر نصیحت، که من
ندارم دماغ نصیحت نیوش

مرا آتش عشق در اندرون
ز خامی بود گر نیایم به جوش

مکن دورم از باده خوردن، که باز
مرا تازه عهدیست با می‌فروش

دو چشم من از عشق او چون پرست
لبم گر بخوشد ز غم، گو: بخوش

چو آگه شوی از شب بیدلی
به روزش مرنجان و رازش بپوش

بهل، تا روم بر سر عشق من
چو من رفتم، آنگه ز پی می‌خروش

به کام بداندیش گشت اوحدی
که بر نیک خواهان نمیکرد گوش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۳۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۳۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.