۳۵۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۳۰

چو نام او همی گویی به نام خود قلم در کش
ورش دانسته‌ای، زنهار! خامش باش و دم درکش

ازآن بی‌چون و چند ار تو نشانی یافتی این جا
ز کوی چند و چون بگذر، زبان از بیش و کم در کش

فراغی گر همی خواهی، چراغی از وفا بر کن
به باغ آن پری نه روی و داغ آن صنم در کش

چو با زنار عشق او صبوحی کرد روح تو
دلت را خاجها بر رخ ز نیل درد و غم در کش

ز دست عشق شهر آشوب اگر دادی همیخواهی
سر آشفتهٔ خود را به پای آن علم درکش

چو در وصل می‌جویی در صحبت ببند اول
پس آنگه کشتی حاجت به دریای کرم درکش

ترا وقتی که او خواند، به راهی رو که او داند
چو رفتی دامن اخفا به آثار قدم درکش

از آن و این چه می‌لافی؟ طلب کن شربت شافی
ز کفر و دین می‌صافی، بیامیز و بهم در کش

به بوی جام یکرنگی، چو شد دور از تو دلتنگی
ازل را با ابد ضم کن، حدث را با قدم درکش

ز تلخ یار شیرین لب نشاید رخ ترش کردن
گرت جام شفا بخشند و کرکاس الم، در کش

اگر گوش تو می‌خواهد نوای خسروانیها
به بزم اوحدی آی و شراب از جام جم در کش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۲۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۳۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.