۳۶۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۱۸

در ضمیر ما نمیگنجد بغیر از دوست کس
هر دو عالم را به دشمن ده، که ما را دوست بس

یاد میدار آنکه: هستی هر نفس با دیگری
ای که بی‌یاد تو هرگز بر نیاوردم نفس

میروی چون شمع و خلقی از پس و پیشت روان
نی غلط گفتم، نباشد شمع را خود پیش و پس

غافلست آنکو به شمشیر از تو می‌پیچد عنان
قندرا لذت مگر نیکو نمیداند مگس؟

کویت از اشکم چو دریا گشت و میترسم از آنک
بر سر ایند این رقیبان سبکبارت چو خس

یار گندم گون بما گر میل کردی نیم جو
هر دو عالم پیش چشم ما نمودی یک عدس

خاطرم وقتی هوس کردی که: بیند چیزها
تا ترا دیدم، نکردم جز به دیدارت هوس

دیگران را از عسس گر شب خیالی در سرست
من چنانم کز خیالم باز نشناسد عسس

اوحدی، راهش به پای لاشهٔ لنگ تو نیست
بعد ازین بنشین که گردی بر نخیزد زین فرس
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۱۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۱۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.