۳۴۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۱۵

کام دلم نشد ز دهانت روا هنوز
و آن درد را که بود نکردم دوا هنوز

بیگانه گشتم از همه خوبان به مهر تو
وآن ماه شوخ دیده نگشت آشنا هنوز

عالم ز ماجرای دل ریش من پرست
با هیچ کس نگفته من این ماجرا هنوز

ای دل، منال در قدم اول از گزند
از راه عشق او تو چه دیدی؟ بیا هنوز

ما را خدای در ازال از مهر او سرشت
ناکرده هیچ نسبت حسی بما هنوز

هر شب وصال او به دعا خواهم از خدا
دردا! که مستجاب نگشت این دعا هنوز

او گر قفا زنان ز در خود براندم
چشمم به راه باشد و رو از قفا هنوز

روزی نسیم بر سر زلفش گذار کرد
زان روز بوی غالیه دارد صبا هنوز

یک ذره مهر او به دل آسمان رسید
چون ذره رقص می‌کند اندر هوا هنوز

چشمم بر آستان در او شبی گریست
خون می‌دمد ز خاک در آن سرا هنوز

ای اوحدی، تو حال دل من ز من مپرس
کان دل برفت و باز نیامد بجا هنوز
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۱۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۱۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.