۳۰۸ بار خوانده شده
سحر گه چون نسیم زلف آن دلدار میآید
درخت شوقم از برگش به برگ و بار میآید
ز توفان خفتگان کوچه را آگاه دار امشب
که سیل گریهٔ این دیدهٔ بیدار میآید
حروف نامهام بینقطه آن بهتر که از چشمم
بسست این قطرههای خون که بر طومار میآید
نمیآید ز من کاری درین اندوه و سهلست این
گر آن دلدار شهر آشوب من در کار میآید
نگارینا، به خاک آستانت فخرها دارم
نمیدانم چرا از من چنینت عار میآید؟
اگر بیچارهای نزد تو میآید، مکن عیبش
کمندش چون تو در خود میکشی ناچار میآید
مپرس از اوحدی حال نماز و صوم و قرایی
که مسکین این زمان از خانهٔ خمار میآید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
درخت شوقم از برگش به برگ و بار میآید
ز توفان خفتگان کوچه را آگاه دار امشب
که سیل گریهٔ این دیدهٔ بیدار میآید
حروف نامهام بینقطه آن بهتر که از چشمم
بسست این قطرههای خون که بر طومار میآید
نمیآید ز من کاری درین اندوه و سهلست این
گر آن دلدار شهر آشوب من در کار میآید
نگارینا، به خاک آستانت فخرها دارم
نمیدانم چرا از من چنینت عار میآید؟
اگر بیچارهای نزد تو میآید، مکن عیبش
کمندش چون تو در خود میکشی ناچار میآید
مپرس از اوحدی حال نماز و صوم و قرایی
که مسکین این زمان از خانهٔ خمار میآید
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۶۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۷۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.