۳۰۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۶۱

سر زلف خود بگیری همه پیچ و خم برآید
دل ریش من بکاوی همه درد و غم برآید

تو ازآن سخن که گویی و از آن میان که داری
به میان خوب رویان سخن از عدم برآید

چو جهانیان به زلف توسپرده‌اند خاطر
سر زلف خود مشوران، که جهان بهم برآید

ز غم تو در لحد من به مثابتی بگریم
که ز خاک من بروید گل سرخ و نم برآید

چو حدیث بوسه گویم نبود یکی به سالی
چو سخن ز غصه رانم دو به یک شکم برآید

به مخالفم خبر کن که: مقیم این درم، تا
نکند شکار صیدی که ازین حرم برآید

مکن، اوحدی، شکایت، که نمیرسی به کامی
تو مرید درد او شو، که مراد کم برآید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۶۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۶۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.