۳۱۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۸۱

هر که در حلقهٔ زلف تو گرفتار بماند
همچو من سوخته و خسته دل و زار بماند

دل من، کو گرو مهر ببرد از همه کس
از دغا باختن چشم تو عیار بماند

عمر من در سرکار تو رود، می‌دانم
خود پدیدست که: از عمر چه مقدار بماند؟

اگر از پای در آییم به سر باید رفت
ننشینیم که دست طلب از کار بماند

خرقه پوشیده که زنار بیندازد گبر
من به می خرقه گرو کردم و زنار بماند

هیچ شک نیست که: بسیار بماند سخنم
سخن سوختگان بود که بسیار بماند

اوحدی، خون دلت گر بخورد دوست مرنج
تا نگویند که: از یار دل یار بماند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۸۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۸۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.