۳۰۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۵۳

گل ز روی او شرمسار شد
دل چو موی او بی‌قرار شد

ماه بر زمینش نهاده رخ
چون بر اسب خوبی سوار شد

وانکه دید روی نگار من
ز اشک دیده رویش نگار شد

سر به خاک پایش در افکنم
چون که دست عقلم ز کار شد

می که نوشیدم، آتشی بر زد
غم که پوشیدم، آشکار شد

همرهان من، گو: سفر کنید
کاوحدی به دامی شکار شد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۵۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۵۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.