۳۵۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۲۹

بهار و بوستان ما سر کوی تو بس باشد
چراغ مجلس ما پرتو روی تو بس باشد

برای نزهت ار وقتی بیارایند جنت را
مرا از هر که در جنت نظر سوی تو بس باشد

به خون خوردن میموزان دل ما را به خوان غم
که ما را خود جگر خوردن ز پهلوی تو بس باشد

اگر خواهی که: جفت غم کنی خلق جهانی را
اشارت گونه‌ای از طاق ابروی تو بس باشد

گرت سودای آن دارد که: که ملک چین به دست آری
سوادی از سر آن زلف هندوی تو بس باشد

ز شوق کعبه گو: حاجی، بیابان گیر و زحمت کش
طواف عاشقان گرد سر کوی تو بس باشد

به خون اوحدی دست نگارین را چه رنجانی؟
که او را شیوه‌ای از چشم جادوی تو بس باشد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۲۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۳۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.