۳۷۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۷۲

ز هجر او دل من هر زمان به دست غم افتد
تنم ز دوری او در شکنجهٔ ستم افتد

شبی که قصهٔ درد دل شکسته نویسم
ز تاب سینه بسوزم که سوز در قلم افتد

قدم بپرسشم، ای بت، بنه، که چون تو بیایی
زمن دریغ نیاید سری که در قدم افتد

رها مکن که: به یک بارگی ز پای درآیم
که در کمند تو دیگر چو من شکار کم افتد

چو رشته شد تنم از هجر رشتهٔ زلفت
چه خوش بود سر این رشتها، اگر به هم افتد!

اگر به دست من افتد ز طرهٔ تو شکنجی
چنان شناس که: گنجی به دست بی‌درم افتد

چو اوحدی بوجود تو زنده شد به غم تو
وجود او چه تفاوت کند که در عدم افتد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۷۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۷۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.