۳۱۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۵۳

عمر به پایان رسید، راه به پایان نرفت
کانچه مرا گفته‌اند دل ز پی آن نرفت

تن چو تحاشی فزود کار که بتوان نکرد
دل چونه مرد تو بود راه که بتوان نرفت

دل همه پیمانه جست هیچ نیامد به هوش
تن همه پیمان شکست بر سر پیمان نرفت

دیو چو در مغز بود جستم و بیرن نشد
نقش چو بر سنگ بود شستم و آسان نرفت

روز مکافات و عرض جز ستم و جز جفا
خواجه چه گوید؟ چو این بنده به فرمان نرفت

نقد که گم کرده‌ایم از چه از آن فارغیم؟
خواجه که نقد آن اوست از سر تاوان نرفت

ره به خلاصی نبرد، هر که خلوصی نداشت
روی امانی ندید، هر که به ایمان نرفت

گر دل ریشم ز درد پاره شود، گو: بشو
پای روش داشت، چون در پی فرمان نرفت؟

هر سخنی کاوحدی گفت درآمد به دل
آن سخن از دل مگر نیست که در جان نرفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۵۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۵۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.