۳۳۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۳۰

گر سری در سر کار تو شود چندان نیست
با تو سختی به سری کار خردمندان نیست

گردن ما ز بسی دام برون جست و کنون
سر نهادیم به بند تو، که این بند آن نیست

ای دل، از میل به چاه زنخ او داری
به گنه کوش، که زیباتر ازین زندان نیست

شمس را دیدم و مثل قمرش نور نداشت
پسته را دیدم و همچون شکرش خندان نیست

سنگ جانی، که به سیمین تن او دل ندهد
بیش ازینش تو مخوان دل، که کم از سندان نیست

در جهان نوش لبی را نشناسم امروز
که غلام دهن او ز بن دندان نیست

محتسب را اگر آن چهره در آید به نظر
عذرها خواهد و گوید: گنه از رندان نیست

اوحدی شاد شو از دیدن این روی و مخور
غم بی‌فایده چندین، که جهان چندان نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۲۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۳۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.