۳۲۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۰۶

حسن خوبان عزیز چندانست
که رخ یوسفم به زندانست

باش، تا او به تخت مصر آید
که بخندد لبی که خندانست

بگذارد ز دل زلیخا را
گر چه مانند سنگ و سندانست

گر چه باشد به شهر او راهت
مرو آنجا، که شهر بندانست

آن یکی را، که وصف می‌گویم
گر ببینی هزار چندانست

یاد آن زلف و یاد آن رخسار
داروی جان دردمندانست

طلب او ز ما کنید، که او
بعد ازین همنشین رندانست

مپسند آبروی خویش، که دوست
دشمن خویشتن پسندانست

از لب دیگری حدیث مگوی
کاوحدی را لبش بد ندانست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۰۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۰۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.