۳۲۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۹۹

دل به صحرا می‌رود، در خانه نتوانم نشست
بوی گل برخاست، در کاشانه نتوانم نشست

گر کنم رندی، سزد، کندر جوانی وقت گل
محتسب داند که: من پیرانه نتوانم نشست

عاقلی گر صبر آن دارد که بنشیند، رواست
من که عاشق باشم و دیوانه نتوانم نشست

زان چنین در دانهای خال او دل بسته‌ام
کندرین دام بلا بی‌دانه نتوانم نشست

هر کسی با آشنایی راه صحرایی گرفت
من چنین در خانه‌ای بیگانه نتوانم نشست

من که از هستی چو فرزین رفته باشم بارها
بر بساط بیدلی فرزانه نتوانم نشست

روی خود را بر کف پایش بمالم همچو سنگ
بعد ازین با زلفش ار چون شانه نتوانم نشست

عقل عیبم می‌کند: کافسانه خواهی شد به عشق
گو: همی کن، من بدین افسانه نتوانم نشست

گر کنم رندی، روا باشد، که در سن شباب
محتسب داند که: سالوسانه نتوانم نشست

اوحدی، گو، زهد خود می‌ورز، من باری به نقد
بشکنم پیمان، که بی‌پیمانه نتوانم نشست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۹۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۰۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.