۳۵۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۴

حلوای نباتست لبت، پسته دهانا
در باغ گلی نیست به رخسار تو مانا

زیر لبت ازوسمه نقطهاست، چه روشن؟
گرد رخت از مشک زقمهاست چه خوانا؟

گفتم: نتوانی دل شهری بربودن
نی، چون نتوانی، که شگرفی و توانا؟

بس گوشه نشینی که ز هجر تو بنالد
این ناله به گوشت نرسیدست همانا

مردم نه عجب صورت عشقم که بدانند
بی‌عشق نشستن عجب از مردم دانا

هر لحظه زبان فاش کند سر دل من
پیوسته ز دست تو برنجیم، زبانا

دلسوختهٔ عشق تو گردید به صد جان
غافل مشو از اوحدی سوخته، جانا
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.