۳۲۳ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۹ - در صفت بارگاه ملک الوزرا مخلص‌الدین از زبان صفه

من که این صفهٔ همایونم
دایهٔ خاک و طفل گردونم

در نهاد از فلک نمودارم
در علو از زمانه بیرونم

از شرف پاسبان کهسارم
وز شرف پادشاه هامونم

نه ز سعی جمال محرومم
نه به قوت کمال مغبونم

در قیامت به صد زبان همه شکر
پای مرد سدید حمدونم

آنکه آن دارد از زمانه منم
که به قامت الف به خم نونم

با چنین فر و زیب و حسن و جمال
که چو لیلی بسی است مجنونم

چه شود گر بزرگواری شد
زایر سدهٔ همایونم

تا بیفزود گرد دامن او
آب روی جمال میمونم

مخلص‌الدین که نام و ذاتش را
حوت گردون و حوت ذوالنونم

آنکه با دست گوهرافشانش
قسمت رزق را چو قانونم

با دل او عدیل دریابم
با کف او نظیر جیحونم

آنکه ز اقبال او هر آیینه
صدف چند در مکنونم

از یکی کان حسن اخلاقم
وز دگر بحر نطق موزونم

در چو من کس کمان قصد مکش
کز تو در انتقام افزونم

گنج قارون به کس دهم ندهم
تا نشد جای حبس قارونم

دعویی می‌کنم که در برهان
نشود زرد روی گلگونم

خود خلاف از میانه برداریم
تو نه گرگی و من نه شعمونم

تا که گوید ترا که مردودی
تا که گوید مرا که معطونم

با من این دوست این چه بوالعجبی است
آشنا شو نه ناکس دونم

من چنان بوده‌ام که اکنونی
تو چنان بوده‌ای که اکنونم

گر بر این مایه اختصار کنی
هم تو بینی که در وفا چونم

ورنه می‌دان که به روز فنا
معتکف بر در شبیخونم

یک زمان ساکنت رها نکنم
تا ز سکان ربع مسکونم

یا ز غیرت هدر کنم خونت
یا به طوفان تلف شود خونم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۸ - در شکر مجلس صاحب ناصرالدین
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۰ - مدح مجدالدین ابوالحسن عمرانی
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.