۳۳۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۹۸

گر جان و دل به دست غم تو ندادمی
پای نشاط بر سر گردون نهادمی

گر بیم زلف پر خم تو نیستی مرا
این کارهای بستهٔ خود برگشادمی

ور بر سرم نبشته نبودی قضای تو
شهری پر از بتان به تو چون اوفتادمی

واکنون چه اوفتاد دل اندر بلای تو
ای کاش ساعتی به جمال تو شادمی

گر بی‌تو خواست بود مرا عمر کاجکی
هرگز نبودمی و ز مادر نزادمی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۹۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۹۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.