۲۸۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۹۴

الحق نه دروغ محتشم یاری
نازت بکشم که جان آن داری

ناز چو تویی توان کشید ای جان
با این همه چابکی و عیاری

با روی تو در تفکرم کایزد
از رحمتت آفرید پنداری

در عشق تو گردنان گردون را
گردن ننهم همی ز جباری

گر سر به فلک برم روا باشد
چون سر به کسی چو من فرود آری

چون عاشق زار تو شدم باری
از من مستان به خیره بیزاری

مفروش مرا چو کردم ای دلبر
غمهای ترا به جان خریداری

نگذارمت ار به جان رسد کارم
تا بی‌سببی مرا تو نگذاری

گر برگردم نه انوری باشم
از تو بدو صد ملامت و خواری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۹۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۹۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.