۲۹۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۰۴

داری خبر که در غمت از خود خبر ندارم
وز تو به جز غم تو نصیبی دگر ندارم

هستم به خاک‌پای و به جان و سرت به حالی
کامروز در غم تو سر پای و سر ندارم

منمای درد هجر از این بیشتر که دانی
از حد گذشت و طاقت ازین بیشتر ندارم

دردا که بر امید وصال تو در فراقت
از من اثر نماند و ز وصلت اثر ندارم

ای جان و دل ببرده و در پرده خوش نشسته
هان تا ز روی راز نهان پرده برندارم

اشک چو سیم دارم و روی چو زر ازین غم
کاندر خور جمال و رخت سیم و زر ندارم

دارم ز غم هزار جگر خون و انوری را
شب نیست تا به خون جگر دیده تر ندارم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۰۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۰۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.