۲۹۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۵۱

درد سر دل به سر نمی‌آید
پای از گل عشق برنمی‌آید

آوخ عمرم به رخنه بیرون شد
وین بخت ز رخنه درنمی‌آید

گفتم شب عیش را بود روزی
این رفت و زان خبر نمی‌آید

دل خانه فروش نام و ننگم زد
دلبر ز تتق به در نمی‌آید

از هرچه کند خجل نمی‌گردد
وز هرچه کنی بتر نمی‌آید

هم‌دست زمانه شد که در دستان
رنگش دو چو یکدگر نمی‌آید

پر کنده شدم وز آشیان او
یک مرغ وفا به پر نمی‌آید

بر هجر نویس انوری کارت
چون کارت به جهد برنمی‌آید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۵۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۵۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.