۳۰۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۱۸

در همه آفاق دلداری نماند
در همه روی زمین یاری نماند

گل نماند اندر همه گلزار عشق
راستی باید نه گل خاری نماند

عقل با دل گفت کاندر باغ عشق
گرچه بر شاخ وفا باری نماند

یادگاری هم نماند آخر از آن
دل به بادی سرد گفت آری نماند

در جهان یک آشنا نگذاشت چرخ
چرخ را گویی جز این کاری نماند

گویی آخر این همه بیگانه‌اند
این ندانم آشنا یاری نماند

عشق را گفتم که صبرم اندکیست
گفت اینت بس که بسیاری نماند

انوری با خویشتن می‌ساز ازآنک
در دیار یار دیاری نماند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۱۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۱۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.