۳۲۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۰۹

جانا دلم از غمت به جان آمد
جانم ز تو بر سر جهان آمد

از دولت این جهان دلی بودم
آن نیز به دولتت گران آمد

آری همه دولتی گران آید
چون پای غم تو در میان آمد

در راه تو کارها بنامیزد
چونان که بخواستم چنان آمد

در حجرهٔ دل خیال تو بنشست
چون عشق تو در میان جان آمد

جان بر در دل به درد می‌گوید
دستوری هست در توان آمد

از دست زمانه داستان گشتم
چون پای دلم در آستان آمد

گفتم که تو از زمانه به باشی
خود هر دو نواله استخوان آمد

یکباره سپر بر انوری مفکن
با او همه وقت بر توان آمد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۰۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۱۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.