۳۲۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۴

غم عشق تو از غمها نجاتست
مرا خاک درت آب حیاتست

نمی‌جویم نجات از بند عشقت
چه بندست آنکه خوشتر از نجاتست

مرا گویند راه عشق مسپر
من و سودای عشق این ترهاتست

ز لعب دو رخت بر نطع خوبی
مه اندر چارخانه شاه ماتست

دل و دین می‌بری و عهد و قولت
چو حال و کار دنیا بی‌ثباتست

عنایت بر سر هجرم به آیین
هم از جور قدیم و حادثاتست

چنان ترسد دل از هجر تو گویی
شب هجران تو روز وفاتست

به جان و دل ز دیوان جمالت
امیر عشق را بر من براتست

براتی گر شود راجع چه باشد
نه خط مجد دین شمس الکفاتست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.