۳۶۵ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵

بر عمر خویش گریم یا بر وفات تو؟
واکنون صفات خویش کنم یاصفات تو؟

رفتی و هست بر جا از تو ثنای خوب
مردی و زنده ماند ز تو مکرمات تو

دیدی قضای مرگ و برون رفتی از جهان
نادیده چهرهٔ تو بنین و بنات تو

خلقی یتیم گشت و جهانی اسیر شد
زین در میان حسرت و غربت ممات تو

گر بسته بود بر تو در خانهٔ تو بود
بر هر کسی گشاده طریق صلات تو

تو ناامید گشتی از عمر خویشتن
نومید شد به هرجا از تو عفات تو

نالد همی به زاری و گرید همی به درد
آن کس که یافتی صدقات و زکات تو

بر هیچکس نماند که رحمت نکرده‌ای
کز رحمت آفرید خداوند ذات تو

مانا که پیش خواست ترا کردگار از آنک
شادی نبود هیچ ترا از حیات تو

خون جگر ز دیده برون افکند همی
مسکین برادر تو سعید از وفات تو

گوید که با که گویم اکنون غمان دل
وز که کنون همی شنوم من نکات تو

اندوه من به روی تو بودی گسارده
و آرام یافتی دل من از عظات تو

جان همچو خون دیده ز دیده براندمی
گر هیچ سود کردی و بودی نجات تو

از مرگ تو به شهر خبر چون کنم که نیست
دشمن‌ترین خلق جهان جز نعات تو

ایزد عطا دهادت دیدار خویشتن
یکسر کناد عفو همه سیت تو
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - بس باشد این قصیدهٔ ترا یادگار من
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶ - در عصر خزان‌ها بهار کرده
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.