۳۷۰ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۵ - گویی مرا زبان و دهن نیست

امروز هیچ خلق چو من نیست
جز رنج ازین نحیف بدن نیست

لرزان تر و ضعیف‌تر از من
در باغ، شاخ و برگ و سمن نیست

انگشتری است پشتم گویی
اشکم جز از عقیق یمن نیست

از نظم و نثر عاجز گشتم
گویی مرا زبان و دهن نیست

از تاب درد سوزش دل هست
وز بار ضعف قوت تن نیست

وین هست و آرزوی دل من
جز مجلس عمید حسن نیست

صدری که جز به صدر بزرگیش
اقبال را مقام و وطن نیست

چون طبع و خلق او گل و سوسن
در هیچ باغ و هیچ چمن نیست

لؤلؤ و در چو خط و چو لفظش
والله که در قطیف و عدن نیست

اصل سخن شده‌ست کمالش
و اندر کمالش ایچ سخن نیست

مداح بس فراوان دارد
لیکن از آن یکیش چو من نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۴ - قطعهٔی گفته‌ام که دیوانیست
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۶ - بر هیچ آدمی دل نامهربان نداشت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.