۷۶۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۱۰ - در مرثیهٔ قدوة الحکما کافی الدین عم خود

گر به قدر سوزش دل چشم من بگریستی
بر دل من مرغ و ماهی تن به تن بگریستی

صد هزاران دیده بایستی دل ریش مرا
تا به هر یک خویشتن بر خویشتن بگریستی

دیده‌های بخت من بیدار بایستی کنون
تا بدیدی حال من، بر حال من بگریستی

آنچه از من شد گر از دست سلیمان گم شدی
بر سلیمان هم پری هم اهرمن بگریستی

یاسمن خندان و خوش زان است کز من غافل است
یاس من گردیده بودی یاسمن، بگریستی

تنگدل مرغم گرم بر باب‌زن کردی فلک
بر من آتش رحم کردی، باب زن بگریستی

ای دریغا طبع خاقانی که وا ماند از سخن
کو سخن‌دان مهین تا بر سخن بگریستی

مقتدای حکمت و صدر ز من کز بعد او
گر زمین را چشم بودی بر زمن بگریستی

گوهری بود او که گردونش به نادانی شکست
جوهری کو تا بر این گوهر شکن بگریستی

زاد سروی، راد مردی بر چمن پژمرده شد
ابر طوفان بار کو تا بر چمن بگریستی

شعریان از اوج رفعت در حضیض خاک شد
چرخ بایستی که بر شام و یمن بگریستی

کو پیمبر تا همی سوک بحیرا داشتی
کو سکندر تا به مرگ برهمن بگریستی

کو شکر نطقی که از رشک زبانش هر زمان
نحل از آب چشم بر آب دهن بگریستی

کو صبا خلقی که از تشویر جاه و جود او
هم بهشت عدن و هم بحر عدن بگریستی

کو فلک دستی که چون کلکش بهم کردی سخن
دختران نعش یک یک بر پرن بگریستی

هر زمان از بیم نار الله ز نرگس دان چشم
کوثری بر روی و موی چون سمن بگریستی

پیش چشمش مرغ را کشتن که یارستی که او
گر بدیدی شمع در گردن زدن بگریستی

آنت مومین دل که گر پیشش بکشتندی چراغ
طبع مومینش چو موم اندر لکن بگریستی

کاشکی گردون طریق نوحه کردن داندی
تا بر اهل حکمت و ارباب فن بگریستی

کاشکی خورشید را زین غم نبودی چشم درد
تا بر این چشم و چراغ انجمن بگریستی

کاشکی خضر از سر خاکش دمی برخاستی
تا به خون دیده بر فضل و فطن بگریستی

کاشکی آدم به رجعت در جهان باز آمدی
تا به مرگ این خلف بر مرد و زن بگریستی

آتش و آب ار بدانندی که از گیتی که رفت
آتش از غم خون شدی، آب از حزن بگریستی

او همائی بود، بی‌او قصر حکمت شد دمن
کو غراب البین کو؟ تا بر دمن بگریستی

اهل شروان چون نگریند از دریغ او که مرغ
گر شنیدی بر فراز نارون بگریستی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۰۹ - در شکایت از زمان و مذمت اقران
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۱۱ - در مدح فخر الدین ابوالفتح منوچهر شروان‌شاه
نظرها و حاشیه ها
علی صبور
۱۴۰۰/۴/۳۰ ۱۷:۵۷

بیت۱۱. این دو ستاره در آسمان از اوج رفعت و بلندی به خاک پست زمین تنزل پیدا کرده اند و آسمان باید به خاطر چنین اتفاقی فوت عموی خاقانی
به حال شام و یمن گریه کند.
بیت ۱۲. پیامبر کجاست تا این که در سوگ و ماتم بحیرا بنشیند و اسکندر کجاست تا به خاطر مرگ برهمن گریه کند.
بیت ۱۳. آن شیرین زبانی که از زبان او هر لحظه زنبور عسل به خاطر اشک چشمان آن شیرین زبان با دهان خود گریه کند.

علی صبور
۱۴۰۰/۴/۳۰ ۱۷:۲۶

بیت۱. اگر به اندازه ای که دل من می سوزد چشم من اشک می ریخت مرغ و ماهی هر یک به حال من گریه می کردند.
بیت ۲. برای دیده شدن دل زخمی و مجروح من صد هزار چشم لازم بود تا هر یک از چشم ها به حال خود گریه کند.
بیت۳. چشم بخت و اقبال من اکنون باید بیدار باشد
تا احوال مرا ببیند و بر حال من گریه کند.
بیت۴. آن چیزی را که من از دست داده ام اگر سلیمان از دست می داد بر حال سلیمان هم فرشته و هم اهریمن اشک می ریختند.
بیت ۵. گل یاسمن به این خاطر خندان و شاد است که
از من غافل است و به من توجه نمی کند و اگر به من توجه می کرد مانند گل یاس من می شد و برایم گریه می کرد.
بیت۶. آن مرغ افسرده دل من را اگر فلک بر روی باد بزن می گذاشت آتش به من رحم می کرد و بادبزن گریه می کرد. بیت۷. کافی الدین عمر که عموی من بوده است در حکمت رهرو و پیشوای من و در صدر مجلس سخنوری بوده است
بعد از فوت او اگر زمین چشم می داشت به حال من گریه می کرد.
بیت۸. افسوس بر طبع شعری من که از سخن گفتن
باز مانده است. کجاست آن سخندان والا تا بر سخنان من گریه کند.
بیت۹. عموی من مانند سنگ با ارزشی بود که روزگار از روی نادانی آن سنگ را شکست .
انسان جوهری و اصیلی که به حال این گوهر شکن گریه کند کجاست.
بیت۱۰. ای انسان آزاده جوانمردی بر چمن این جهان
پژمرده شده است و آن ابر طوفان بار کجاست تا به حال چمن گریه کند.