۳۹۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۴۹ - هنگام حبس در عزلت و قناعت و تخلص به مدح خاتم انبیاء

هر صبح پای صبر به دامن درآورم
پرگار عجز، گرد سر و تن درآورم

از عکس خون قرابهٔ پر می‌شود فلک
چون جرعه ریز دیده به دامن درآورم

هر دم هزار بچهٔ خونبن کنم له خاک
چون لعبتان دیده به زادن درآورم

از زعفران چهره مگر نشره‌ای کنم
کبستنی به بخت سترون درآورم

دانم که دهر، خط بلا بر سرم کشید
داند که سر به خط بلا من درآورم

چون آه آتشین زنم از جان آهنین
سیماب وش گداز به آهن درآورم

غم در جگر زد آتش برزین مرا و من
از آب دیده دجله به برزن درآورم

غم بیخ عمر می‌برد و من به برگ آنک
دستی به شاخ لهو به صد فن درآورم

طوفانم از تنور برآمد چه سود از آنک
دامن چو پیرزن به نهنبن درآورم

شد روز عمر ز آن سوی پیشین و روی نیست
کاین روز رفته باز به روزن درآورم

با من فلک به کین سیاوش و من ز عجز
اسبی ز نی به حرب تهمتن درآورم

چون کوه خسته سینه کنندم به جرم آنک
فرزند آفتاب به معدن درآورم

از جور هفت پردهٔ ازرق به اشک لعل
طوفان به هفت رقعهٔ ادکن درآورم

از کشت‌زار چرخ و زمین کاین دو گاو راست
یک جو نیافتم که به خرمن درآورم

از چنگ غم خلاص تمنی کنم ز دهر
کافغان بنای و حلق چو ارغن درآورم

چون زال، بستهٔ قفسم نوحه زان کنم
تا رحمتی به خاطر بهمن درآورم

نی‌نی که با غم است مرا انس لاجرم
مریم صفت بهار به بهمن درآورم

نشگفت اگر چو آهوی چین مشک بردهم
چون سر بخورد سنبل و بهمن درآورم

چون دم برآرم از سر زانو به باغ غم
از شاخ سدره مرغ نوازن درآورم

زانو کنم رصدگه و در بیع خان جان
صد کاروان درد معین درآورم

غم بختی‌ای است توسن و من یار کاروان
از خان بی‌پشت بختی توسن درآورم

دل تنگ‌تر ز دیدهٔ سوزن شده است و من
بختی غم به دیدهٔ سوزن درآورم

غم تخم خرمی است که در یک دل افکنم
دردی است جنس می که ز یک دن درآورم

عنقای مغربم به غریبی که بهر الف
غم را چو زال زر به نشیمن درآورم

در گلشن زمانه نیابم نسیم لطف
دود از سموم غصه به گلشن درآورم

فقر است پیر مائده افکن که نفس را
بر آستان پیر ممکن درآورم

آب حیات از آتش گلخن دمد چو باد
گر نفس خاک پاش به گلخن درآورم

آری ز هند عود قماری برم به روم
گر حمل‌ها به هند ز روین درآورم

چندی نفس به صفهٔ اهل مصفا زدم
یک چند پی به دیر برهمن درآورم

چون کار عالم است شتر گربه من به کف
گه سجده‌گاه ساغر روشن درآورم

از هزل و جد چو طفل بنگزیردم که دست
گاهی به لوح و گه به فلاخن درآورم

جنسی نماند پس من و رندان که بهر راه
چون رخش نیست پای به کودن درآورم

آهوی مشک نیست چه چاره ز گاو و بز
کز هر دو برگ عنبر و لادن درآورم

چون چرخ سرفکنده زیم گرچه سرورم
آغوش از آن به خاک فروتن درآورم

دشمن مرا شکسته کند دوست دارمش
حاشا که من شکست به دشمن درآورم

تهدید تیغ می‌دهد آوخ کجاست تیغ
تا چون حلیش دست به گردن درآورم

کانرا که تیشه رخنه کند فضل کان نهم
رخنه چرا به تیشهٔ کان کن درآورم

در دیولاخ آز مرا مسکن است و من
خط فسون عقل به مسکن درآورم

همت شود حجاب میان من و نظر
گر من نظر به عالم ریمن درآورم

آسیمه سر چو گاو خراسم که چشم بند
نگذاردم که چشم به روغن درآورم

در رنگ و بوی دهر نپیچم که ره روم
ارقم نیم که یال به چندان درآورم

من نامه بر کبوتر راهم ز همرهان
باز اوفتم چو دیده به ارزن درآورم

گر خاص قرب حق نشوم واثقم بدانک
رخت امان به خلد مزین درآورم

جان و دل و خرد برسانم به باغ خلد
آخر مثلثی به مثمن درآورم

چون خرمگس ز جیفه و خس طعمه چون کنم
نحلم که روزی از گل و سوسن درآورم

چون قوتم آرزو کند از گرم و سرد چرخ
بر خوان جان دو نان ملون درآورم

با آنکه قانعم چو سلیمان ز مهر و ماه
نان ریزه‌ها چو مور به مکمن درآورم

نسرین را به خوشهٔ پروین بپرورند
تا من به خون دو مرغ مسمن درآورم

مرد توکلم، نزنم درگه ملوک
حاشا که شک به بخشش ذو المن درآورم

آن‌کس که داد جان، ندهد نان؟ بلی دهد
پس کفر باشد ار به دل این ظن درآورم

چون موسیم شجر دهد آتش چه حاجت است
کآتش ز تیه وادی ایمن درآورم

گردون ناکس ار نخرد فضل من رواست
نقصی چرا به فضل مبرهن درآورم

بهرام‌وار گر به من آرند دوکدان
غارت چرا به تیغ و به جوشن درآورم

ز آن غم که آفتاب کرم مرد برق‌وار
شب زهره را چو رعد به شیون درآورم

این پیرزن هنوز عروس کرم نزاد
پس سر چرا به خطبهٔ این زن درآورم

گفتم به ترک مدح سلاطین، مبین از آنک
سحر مبین به شعر مبین درآورم

کو شه طغان جود؟ که من بهر اتمکی
پیشش زبان به گفتن سن‌سن درآورم

خاقانی مسیح دمم پس به تیغ نطق
همچون کلیم رخنهٔ الکن درآورم

بهر دو نان ستایش دو نان کنم؟ مباد
کب گهر به سنگ خماهن درآورم

چون موی خوک در زن ترسا بود چرا
تار ردای روح به درزن درآورم

هم نعت حضرت نبوی کان نکوتر است
کاین لعل هم به طوق و به گردن درآورم

کحال دانشم که برند اختران به چشم
کحل الجواهری که به هاون درآورم

گفتم روم به مکه و جویم در آن حرم
گنجی که سر به حصن محصن درآورم

چون نیست وجه‌زر نکنم عزم مکه باز
جلباب نیستی به سر و تن درآورم

تبریز غم فزود مرا آرزوم هست
کاین غم به ارزروم و به ارمن درآورم

خوش مقصدی است ار من و خوش مامن ارزروم
من رخت دل به مقصد و مامن درآورم

چون مور ساز خانه به اخلاط درکشم
چون مرغ برگ دانه به ارزن درآورم

منت برد عراق و ری از من بدین دو جای
بحری ز نظم و نثر مدون درآورم

بس شکر کز منیژه و گیوم رسد که من
شمعی به چاه تیرهٔ بیژن درآورم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۴۸ - در شکایت از روزگار و مدح پیغمبر بزرگوار و یاد از کعبهٔ معظمه
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۵۰ - در شکایت و عزلت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.