۳۳۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۶۶

گر قصد جان نداری، خونم چرا خوری
انصاف ده که کار ز انصاف می‌بری

خود نیست نیم ذره محابای کس تو را
فریاد تا چه شوخی، وه تا چه کافری

هر صبح و شام عادت گردون گرفته‌ای
هم پرده‌ای که دوزی هم خود همی دری

از دیده جام جام ببارم شراب لعل
چون بینمت که یاد یکی دون همی خوری

خوی زمانه داری از آن هر زمان چنو
صد را فروبری و یکی را برآوری

از تو کجا گریزم کز بهر بند من
هر دم هزار دام به هر سو بگستری

خاقانی از هم به تو نالد ز بهر آنک
از تو گریز نیست که خصمی و داوری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۶۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۶۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.