۳۷۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۴۲

بر دیده ره خیال بستی
در سینه به جای جان نشستی

وز غیرت آنکه دم برآرم
در کام دلم نفس شکستی

مرهم به قیامت است آن را
کامروز به تیر غمزه خستی

تا خون نگشادم از رگ جان
تب‌های نیاز من نبستی

از چاه غمم برآوریدی
در نیمهٔ ره رسن گسستی

دیوانه کنی و پس گریزی
هشیار نه‌ای مگر که مستی

گر وصل توام دهد بلندی
هجران تو آردم به پستی

تو پای طرب فراخ می نه
ما و غم عشق و تنگ‌دستی

نگذاری اگر چنین که هستم
و امانمت آنچنان که هستی

خاقانی را نشایی ایراک
خود بینی و خویشتن پرستی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۴۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۴۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.