۳۲۷ بار خوانده شده
تبها کشم از هجر تو شبهای جدائی
تبها شودم بسته چو لبها بگشایی
با آنکه دل و جانم دانی که تو را اند
عمرم به کران رفت و ندانم تو که رایی
از غیرت عشق تو به دندان بگزم لب
گر در دلم آید که در آغوش من آیی
گفتی ببرم جان تو، اندیشه در این نیست
اندیشه در آن است که بر گفته نپایی
شد ناخن من سفته ز بس کز سر مژگان
انگشت مرا پیشه شد الماس ربایی
خاقانی از اندیشهٔ عشق تو در آفاق
چون آب روان کرد سخنهای هوایی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
تبها شودم بسته چو لبها بگشایی
با آنکه دل و جانم دانی که تو را اند
عمرم به کران رفت و ندانم تو که رایی
از غیرت عشق تو به دندان بگزم لب
گر در دلم آید که در آغوش من آیی
گفتی ببرم جان تو، اندیشه در این نیست
اندیشه در آن است که بر گفته نپایی
شد ناخن من سفته ز بس کز سر مژگان
انگشت مرا پیشه شد الماس ربایی
خاقانی از اندیشهٔ عشق تو در آفاق
چون آب روان کرد سخنهای هوایی
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۳۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۳۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.