۴۰۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۲۴

از هستی خود که یاد دارم
جز سایه نماند یادگارم

ور سایه ز من بریده گردد
هم نیست عجب ز روزگارم

چون یار ز من برید سایه
چون سایه ز من رمید یارم

از هم‌نفسان مرا چراغی است
زان هیچ نفس زدن نیارم

زان بیم که از نفس بمیرد
در کام نفس شکسته دارم

چون هم‌نفسی کنم تمنا
بر آینه چشم برگمارم

ترسم ز نفاق آینه هم
زان نتوانم که دم برآرم

خاقانی‌وار وام ایام
از کیسهٔ عمر می‌گزارم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۲۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۲۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.