۳۶۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۱۸

در سایهٔ غم شکست روزم
خورشید سیاه شد ز سوزم

از دود جگر سلاح کردم
تا کین دل از فلک بتوزم

تنها همه شب من و چراغی
مونس شده تا بگاه روزم

گاهی بکشم به آه سردش
گاه از تف سینه برفروزم

یک اهل نماند پس چرا چشم
زین پرده در آن فرو ندوزم

خاقانی دل شکسته‌ام، باش
تا عمر چه بردهد هنوزم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۱۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۱۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.