۳۵۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۵۴

دلبر آن به که کسش نشناسد
نوبر آن به که خسش نشناسد

ماه سی روزه به از چارده شب
که نه سگ نه عسسش نشناسد

مست به عاشق و پوشیده چنانک
کس خمار هوسش نشناسد

دل هم از درد به جانی به از آنک
هر طبیبی مجسش نشناسد

بخ‌بخ آن بختی سرمست که کس
های و هوی جرسش نشناسد

کو سواری که شود کشتهٔ عشق
عقل داغ فرسش نشناسد

عاشق از روی شناسی به بلاست
خرم آن کس که کسش نشناسد

عشق را مرغ هوائی باید
کاین هوا گون قفسش نشناسد

استخوانی طلبد جان همای
که به صحرا مگسش نشناسد

آسمان هرچه بزاید بکشد
زانکه فریاد رسش نشناسد

روستم بین که به خون ریز پسر
کند آهنگ و پسش نشناسد

خوش نفس دارد خاقانی لیک
چرخ، قدر نفسش نشناسد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۵۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۵۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.