۴۱۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۷۸

چرا ننهم؟ نهم دل بر خیالت
چرا ندهم؟ دهم جان در وصالت

بپویم بو که در گنجم به کویت
بجویم بو که دریابم جمالت

کمالت عاجزم کرد و عجب نیست
که تو هم عاجزی اندر کمالت

شبم روشن شده است و من ز خوبی
ندانم بدر خوانم یا هلالت

مرا پرسی که دل داری؟ چه گویم
که بس مشکل فتاده است این سؤالت

خیالت دوش حالم دید گفتا
که دور از حال من زار است حالت

ز خاقانی خیالی ماند و آن نیز
مماناد ار بماند بی‌خیالت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۷۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۷۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.