۴۰۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۸

ای دل به عشق بر تو که عشقت چه درخور است
در سر شدی ندانمت ای دل چه در سر است

درد کهنت بود برآورد روزگار
این درد تازه روی نگوئی چه نوبر است

شهری غریب دشمن و یاری غریب حسن
اینجا چه جای غم‌زدگان قلندر است

گفتم مورز عشق بتان گرچه جور عشق
انصاف می‌دهم که ز انصاف خوش‌تر است

اینجا و در دمشق ترازوی عاشقی است
لاف از دمشق بس که ترازوت بی‌زر است

اکنون که دیدی آن سر زنجیر مشک پاش
زنجیر می‌گسل که خرد حلقه بر در است

جوجو شدی برابر آن مشک و طرفه نیست
هرجا که مشک بینی جوجو برابر است

از کس دیت مخواه که خون‌ریز تو تویی
نقب از برون مجوی که دزد اندرون در است

خاقانی است و چند هزار آرزوی دل
دل را چه جای عشق و چه پروای دلبر است

بیچاره زاغ را که سیاه است جمله تن
از جمله تن سپیدی چشمش چه درخور است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.