۴۰۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۲

عیسی لب است یار و دم از من دریغ داشت
بیمار او شدم قدم از من دریغ داشت

آخر چه معنی آرم از آن آفتاب‌روی
کو بوی خود به صبح‌دم از من دریغ داشت

بوس وداعی از لب او چون طلب کنم
کز دور یک سلام هم از من دریغ داشت

من چون کبوتران به وفا طوق‌دار او
او کعبهٔ من و حرم از من دریغ داشت

از جور یار پیرهن کاغذین کنم
کو کاغذ و سر قلم از من دریغ داشت

من ز آب دیده نامه نوشتم هزار فصل
او ز آب دوده یک رقم از من دریغ داشت

خود یار نارد از دل خاقانی ای عجب
گوئی چه بود کاین کرم از من دریغ داشت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.