۳۵۷ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۵

جهانا چه در خورد و بایسته‌ای!
وگر چند با کس نپایسته‌ای

به ظاهر چو در دیده خس ناخوشی
به باطن چو دو دیده بایسته‌ای

اگر بسته‌ای را گهی بشکنی
شکسته بسی نیز هم بسته‌ای

چو آلوده‌ای بینی آلوده‌ای
ولیکن سوی شستگان شسته‌ای

کسی کو تو را می‌نکوهش کند
بگویش: هنوزم ندانسته‌ای

بیابی ز من شرم و آهستگی
اگر شرمگن مرد و آهسته‌ای

تو را من همه راستی داده‌ام
تو از من همه کاستی جسته‌ای

زمن رسته‌ای تو اگر بخردی
بچه نکوهی آن را کزو رسته‌ای؟

به من بر گذر داد ایزد تو را
تو بر ره‌گذر پست چه نشسته‌ای

ز بهر تو ایزد درختی بکشت
که تو شاخی از بیخ او جسته‌ای

اگر کژ برو رسته‌ای سوختی
وگر راست بر رسته‌ای رسته‌ای

بسوزد کژیهات چون چوب کژ
نپرسد که بادام یا پسته‌ای

تو تیر خدائی سوی دشمنش
به تیرش چرا خویشتن خسته‌ای؟

چو بی‌راه و بی‌رسته گشتی، مرا
چه گوئی که بی‌راه و بی‌رسته‌ای؟

چو دانش بیاری تو را خواسته‌ام
وگر دانش آری مرا خواسته‌ای
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۴
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.